داستان آقای عادی بن عادی بن عادی...
در یک خانوادهی عادی کودک زیبایی متولد شد که والدینش او را «عادی» نامیدند، سپس به صورت کاملاً عادی او را تربیت کردند تا شش ساله شد، او به یک دبستان عادی رفت و معلمان عادی به او تدریس نمودند و برنامههای درسی عادی را به او آموختند.
بعد از چند سال، به یک مدرسهی راهنمایی عادی رفت، سه سال بعد با معدلی عادی، آمادهی ورود به دبیرستانی عادی شد و در طی آن به گونهای عادی درس خواند و این امر باعث شد وارد یک دانشکدهی عادی شود و از آن جا که هرگز تلاش نکرد تا غیر عادی باشد، با نمرهای کاملاً عادی قبول شد و این امر منجر شد در کاری کاملاً عادی مشغول به کار شود و وقتی تصمیم گرفت ازدواج کند دختری به نام عادیه را انتخاب کرد که در کنار او یک زندگی عادی داشت و هیچ چیز تازهای در آن نبود.
پس از مدتی، صاحب فرزندی شدند و او را عادی اصغر نامیدند، سپس همسرش دختری به دنیا آورد و او را عادیه صغری نامیدند.
روزها، ماهها و سالها گذشت و مرد عادی مرد، او را در یک قبرستان عادی دفن کردند و بر قبرش چنین نوشتند: این جا قبر مرد عادی است، هیچ نوآوری نداشت، هرگز فکر نکرد و چیزی به زندگی نیفزود.
شعارش این بود: عادی مانند تمام مردم.
امروزه، قبرستانهای ما مملو از مردان عادیایست که در عبادت، اخلاق، معاملات، علم، اندیشه و... متمایز نبودهاند. همان دلیل اصلی بحران فرهنگی امروز ماست.
به این خاطر وظیفهی ما به عنوان ـ پدران، معلمان و مربیان ـ این است که برای تربیت نسل جدیدی که خلاقیت و ابتکار داشته باشد، بیندیشیم.
نظرات